خواب ديدم از تو دور شدم،واي كه عجب خواب بدي.گفتم بيا با هم بريم،گفتي كه راهو بلدي.هرچي صدات كردم نرو اما به جايي نرسيد.يكي يه جا فرياد مي زد:ديوونه از قفس پريد.صبح كه رسيد بيدارم شدم،ديدم يه نامه روي در.نوشته بودي كه سلام مدتي رو ميرم سفر.بغضي نشست توي گلوم،خوابم يا اين حقيقته.بازم صدات كردم ولي ديدم سكوت جوابته.گفتم كه شايد اين سفر تموم ميشه همين روزا.دوباره باز مي بينمش،چه خوش خيال بودم خدا.ساعت و لحظه هام گذشت،چشام به كوچه خيره بود.من منتظر بودم بياد،خيلي دلـــــــــــــم تـــــــــــــنـــــــــــــگ شـــــــــــــده بود.روزا مثل ديوونه ها،پرسه زنون تو كوچه ها.شبا يه گوشه از اتاق،گريه و آه بيصدا.مثل همون خواب سياه،رفت و منو تنها گذاشت.گفتن اين قصه تلخ ارزش خوندن رو كه داشت
نظرات شما عزیزان: